روانشناسی و خودشناسی

From: Saeid Reza Pour Saied, Clinical Counsellor

همانگونه که می دانید، “خودشناسی” بحثی نیست که آن را بتوان در چند صفحه خلاصه کرد. همه ی بزرگان دانش و ادب و فلسفه از دوران یونان باستان و حتی پیش از آن گرفته تا به امروز، کتاب های مفصل در این رابطه نوشته اند. از این رو، من تنها به لُب آنها از دیدگاه روانشناسی اشاره ای گذرا و به اختصار خواهم کرد.

انسان برای رسیدن به بلوغ فکری – عاطفی و روانی و در یک کلام، خودشکوفایی، نیازمند بازنگری افکار، احساسات و اعمال خویش است. لازم است که فرد هرازچندگاهی نگرش ها، افکار و هیجانات خویش را مورد مُداقه قرار دهد تا بتواند در صورت لزوم آنها را تعدیل، اصلاح و پالایش نماید. این پالایش می تواند یا با پرداختن به ادبیات، شعر و رمان های ادبی، هنر و موسیقی و بطور خلاصه وارد شدن در این حوزه های فکری و فرهنگی و علمی صورت پذیرد و یا با “درون نگری”. این مورد اخیر، یعنی “درون نگری” از سایر روش های مذکور به مراتب دشوارتر است زیرا هوشیاری فعال و دقت نظر زیادی می طلبد. فردی که می خواهد افکار و حالات روحی-روانی خود را از طریق درون نگری بازشناسد، می باید به افکار و عواطف خود از دیدگاه شخص دوم بنگرد و این کاری است بسیار دشوار اما شدنی. لازمه ی بررسی احوالات درونی از دیدگاه شخص ثانی آن است که همزمان با ورود افکار و عواطف در ذهن، قسمت دیگری از ذهن آنها را مورد دقت و توجه قرار دهد. در واقع علاوه بر اینکه مغز دستور انجام کار یا رفتار و یا احساس خاصی را صادر می کند، در عین حال قسمت دیگری از مغز به حالت مراقبه آنها را مورد توجه قرار دهد.

در اینجا اجازه می خواهم این فرآیند را در سه بخش توضیح دهم.

آگاهی: آگاهی نسبت به نگرش های زیربنایی افکار، احساسات و انگیزه ها

در این مرحله از آگاهی، فرد نسبت به نگرش های فکری خود که زمینه ی احساسات، عواطف و هیجانات هستند، بصیرت پیدا می کند. وی آنها را انکار و تحریف نکرده بلکه تنها مورد مشاهده قرار می دهد.

در یک پژوهش علمی که توسط یکی از همکاران اینجانب در تهران صورت گرفته بود، از تعداد صد نفر پرسیده شده بود که آیا دچار حسادت هستند یا خیر و اگر هستند، به چه میزان. 53 درصد از افراد افکار و هیجانات مربوط به حسد را در خود انکار کرده بودند. یعنی معتقد بودند که اصلا حسود نیستند. 24 درصد از افراد گفته بودند که گاهی دچار حسد می شوند و 18 درصد از افراد نیز معتقد بودند که خیلی به ندرت دچار چنین احساسی می شوند. بقیه افراد پاسخ مشخصی به این پرسش نداده بودند.

اینگونه آمارها نشان از غفلت و عدم آگاهی ما از احساسات و هیجاناتمان دارد. در واقع فرد دوست ندارد که احساسات و عواطف منفی را در خودش ببیند تا چه رسد به اینکه بخواهد آنها را مورد بازنگری قرار دهد. او حقیقت را نادیده می گیرد و یا انکار می کند زیرا از پی بردن به حقیقتی تلخ در درون خود واهمه و وحشت دارد. در نظر او وجود حسد در شخصیت اش نشان پلیدی و بدذاتی اوست. پس می پندارد که حتما این خصلت را ندارد یا نباید داشته باشد. غافل از اینکه کتمان همیشگی آنها ممکن نیست زیرا هرازچندگاهی این افکار و احساسات از سانسور مکانیسم های دفاع روانی عبور کرده و خود را به سطح خودآگاهی می رسانند. در آن لحظه خدا می داند که فرد چه احساسات بدی را تجربه می کند. بنابراین اشتباه دوم را مرتکب می شود یعنی توسط مکانیسم های دفاعی وجود آنها را در خود انکار می کند تا شاید بتواند ذهن خود را از گزند پلیدی ها پاک و منزه نماید و در نهایت به آرامش نسبی و قابل قبولی دست یابد. نتیجه ی این کوشش بیهوده آن است که رشد شخصیت در همینجا به پایان می رسد و فرد پا را از روی اولین پله، یعنی “آگاهی”، واپس می کشد.*

در اینجا لازم است توضیح کوتاهی پیرامون مفهوم “آگاهی” بدهم. براستی منظور ما از “آگاهی” چیست؟ آن “آگاهیگ که به ما بصیرت و شناخت می دهد چگونه آگاهی ای است؟؛ مراحل این “آگاهی” کدام است و چگونه می توان به آن دست یافت؟

به نظر من “آگاهی” اصیل مراحل و مراتب زیر را داراست:

– قله ی اول: درک و تجربه ی احساسات و عواطف از طریق درون نگری؛ یعنی حالتی از بصیرت یا اشراق به آنها. احساس حسادت، کینه، خشم و آزردگی، احساس حقارت، نگرانی و اضطراب و یا احسالس غرور و افتخار و قدرت و کنترل را مورد تایید قرار دهید. آنچه مهم است درک آنهاست. درک آنها با روش درون نگری.

هنگامی که مضطرب می شوید برای مدت یک ربع ساعت فقط به این اضطراب توجه کنید. کار دیگری انجام ندهید. بگذارید اضطراب تمام وجود شما را فرا بگیرد و بر روان وجسم شما چیره شود. تو تنها یک ناظر باش. کار دیگری نکن، تنها این اضطراب را مشاهده کن. آن را با حس بدن درک کن. سپس برای مدتی در یک گوشه بنشین و تنها از بُعد و دیدگاه شخصی دیگر به آن اضطراب توجه کن. پس از مدتی حدود 20 دقیقه آن اضطراب تخفیف می یابد؛ به حکم “چو شد اهرمن، سروش آمد”.

قله ی دوم: خویشتن را از عواطف منفی خالی کن، از رشک ها، بغض ها و کینه ها، خشم و احساس نفرت، غرور بیجا و افکار بیهوده، منیت ها و بزرگ نمایی های دروغین. هنگامی که از اینها خالی شدی، “آگاهی” می آید. جمع آگاهی با این عواطف در یک جا محال است. زمانی که اینها در درون تو حضور داشته باشند، با “آگاهی” فاصله ی بسیار داری.

رابطه ی آگاهی با چنین صفات شخصیتی رابطه ای وارونه است. هر قدر از میزان این صفات کاسته شود، به همان اندازه به آگاهی حقیقی نزدیک تر می شوی. البته در خالی کردن ذهن از این عواطف نیز می باید محتاط بود که ذهن از همه ی این عواطف خالی نگردد وگرنه دچار افسردگی خواهی شد. بگذار انگیزه ها و احساسات و عواطف انسانی در تو جاری باشد. برای تحقق اهداف و آرزوهای خود به آنها نیازمندی. عواطف در واقع انرژی لازم برای ادامه ی مسیر تا رسیدن به مقصدهایی را در تو تقویت می کند.

قله ی سوم: این قله که فتح آن از همه سخت تر است، خودشناسی است.

در ادبیات، روانشناسی، … و مذاهب در این زمینه صحبت های بسیاری شده است که گاه به دلیل پیچیدگی کلام، حق مطلب ادا نگردیده است. شاید کمتر کسی به اندازه ی مولانا تا بدین پایه به خودشناسی توجه کرده و آن را تشریح نموده باشد. بیش از نیمی از مثنوی معنوی به توضیح این مهم پرداخته است. مولانا به خوبی دریافته بود که همه ی بدبختی انسان به خاطر خودناشناسی است. در روانشناسیِ بزرگانی چون “گوستاو یونگ” و “اریک فروم” و نیز در فلسفه ی اسپینوزا بیش از دیگران به این موضوع یعنی خودشناسی پرداخته شده است. (نام این بزرگان از آن نظر در اینجا آورده شده که خوانندگان محترم در صورت تمایل بتوانند به آراء آنها در این رابطه مراجعه نمایند.) اما توصیه های نگارنده برای دستیابی به مراتبی از خودشناسی به قرار زیر است:

اگر می خواهی خودت را بشناسی به احوال خویش در ارتباط با دیگران دقت کن. به احساساتی که در روابط اجتماعی با دیگران در تو ایجاد می شود توجه کن. ببین دیگران در تو چه احساسات و عواطفی را بر می انگیزند. به یکی حسد می ورزی. به دیگری احساس کینه و عداوت داری. سومی احساس ترس و اضطراب و چهارمی خشم و رنجش را در تو بر می انگیزد. پنجمی حس حقارت و ششمی حس نفرت و انتقام را در تو دامن می زند. همه ی این احساسات نمایانگر شخصیت آن افراد نیست بلکه این احساسات جزیی از خود تو هستند. تو هستی که خودت را به دیگران فرافکنی می کنی. این حب و بغض و کینه و خشم و اضطراب و غیره در واقع همه از جمله صفات شخصیت تو هستند و نه برخاسته از دیگران. اما بدون آنکه متوجه باشی، دیگران را به آن صفات متهم می کنی چراکه برای تو پذیرش اینکه حسود و یا حقیر هستی خیلی سخت است. دیگرانند که اشکال دارند اما من شخصیت خوب و قابل قبولی دارم فقط نمی دانم چرا دیگران مرا درک نمی کنند. “من حسادت نمی کنم، این اوست که بیهوده پُز می دهد.” “من احساس حقارت نمی کنم، این اوست که خودش را برای من می گیرد.” من خسیس نیستم، این اوست که بیهوده پول هایش را خرج می کند”.

همه ی این توجیهات یا مکانیسم های دفاعی برای آن است که فرد نظر مساعدی نسبت به خودش به دست آورد. از دیدگاه روانشناسی در صورتی که تا حد کم از آنها استفاده شود، می تواند به حفظ تمامیت شخصیت یا “من” فرد کمک نماید (این نظر روانشناسی امروز است.). اما به نظر من اگر انسان بخواهد به جریان رشد و خودشکوفایی حقیقی خود ادامه دهد، هر قدر از این توجیهات که نوعی “فرار از واقعیت” است دوری جوید، به پرورش شخصیت خود کمک نموده است.

و اما یکی از پارامترهای “شناخت خود” میزان خودشیفتگی فرد است. در تعریف خود شیفتگی باید گفت که خودشیفتگی یک الگوی منشی است که ویژگی عمده ی آن توجه افراطی و وسواس گونه به “خود” است (در رابطه با خودشیفتگی رجوع شود به مقاله های پیشین اینجانب در شماره های 129 و 150 نشریه ی فرهنگ). از دیدگاه فروید جنین برای ادامه حیات خود تماما به وجود دیگری که قابل تفکیک از وجود خودش نیست، وابسته است و مطلقا بجز حیات خود چیز دیگری را متصور نیست. پس از به دنیا آمدن، به تدریج از خودشیفتگی او کاسته می شود و هرچه بزرگتر مس شود، موضوعات دیگری به جز “خود” را مرکز توجه قرا رمی دهد. در بدو تولد او هنوز قادر نیست غیر از “خود” را درک کند. برای او دنیای برون وجود ندارد. یعنی میان “من” و “غیر از من” تفاوت قائل نمی شود. تنها حقیقت قابل درک برای نوزاد خودش و نیازهای خودش، همانند احساس تشنگی، گرسنگی، سرما و گرما، می باشند. به تدریج که نوزاد بزرگتر می شود، سایر جنبه های حیات پیرامون خود را به عنوان وجود مستقل از خود مورد شناسایی و تایید قرار می دهد. در واقع به این اصل پی می برد که چیزهای دیگری جز “من” وجود دارند که ویژگی های خاص خودشان را دارند. برخی سرد، برخی گرم، برخی زبر، برخی صاف و نرم هستند و برخی اشیاء ویژگی هایی دارند که برای وجود او خطرناک است مانند شیئی داغ. کودک در این مرحله از رشد به این حقیقت پی می برد که اگر بخواهد به حیات خود ادامه دهد چاره ای ندارد جز اینکه ویژگی های اشیاء و دنیای خارج از خود را درون سازی کند. یعنی ویژگی های اشیاء خارج را با روان خود همساز و هم آهنگ نماید. بدین نحو او به تدریج می آموزد که می باید از میزان خودشیفتگی خود بکاهد تا بتواند با اشیاء و سایر موجودات همراه و همسو شود. در غیر این صورت، قادر به برقراری ارتباط با دنیای خارج از خود نخواهد بود. این حالت می تواند به نوعی بیماری پسیکوتیک کودکی منجر شود. بنابراین با ضربه هایی که بر پیکر این خودشیفتگی اولیه وارد می شود، کودک به تدریج قوانین دنیای برون را می آموزد.

البته باید اذعان نمود که این خودشیفتگی اولیه تا حدودی در فرد باقی می ماند و فرد هیچگاه قادر به رهایی کامل از شر آن نخواهد بود. اما در صورتی که خودشیفتگی در فرد تثبیت شود (به دلایلی که ذکر آنها در حوصله ی این مقاله نیست)، فرد از خودشناسی باز می ماند. در واقع یکی از آفات خودشناسی خودمحوری یا خودشیفتگی است که می تواند به دو صورت اولیه (اصلی) و ثانویه (غیر اصلی) باشد.

خود شیفتگی اولیه یا اصلی توجه افراط گونه شخص به نکات مثبت خودش است. او بطور وسواس گونه به زیبایی های جسمانی و برتری های روانی خود توجه دارد. شیفته ی بدن خود یا برخی از جنبه های شخصیت خویش است و بنابراین در واکنش های رفتاری خود به شدت خودمحور است و به دیگران بسان اشیاء می نگرد، اشیائی که تنها در خدمت او به ماند آئینه ای برای بازنمایاندن زیبایی ها و قدرت شخصیت او هستند.

خودشیفتگی ثانویه (غیراصلی) آن نوع از خودشیفتگی است که مرکز توجه فرد به درون خودش باز می گردد نه به خاطر عشق به خود، بلکه بخاطر تمرکز افراط گونه بر ضعف های خود. در این حالت توجه فرد به حالات درونی، بازخوردهای عصبی و بیمارگونه، اضطراب ها، ترس ها، بیماری ها و سایر نیازهای بیمارگونه خود است. چنین فردی آنقدر محو واکنش های بیولوژیک جسمانی و روانی خویش است که قادر نیست با دیگران یک ارتباط حقیقی و اصیل برقرار نماید. ذهن او بر محور مشکلات و مسائل خودش دور می زند و با دیگران تا زمانی که مسائل او را مورد توجه قرار دهند در ارتباط قرار می گیرد. “من” در این افراد از رشد ناقص برخوردار است و قادر نیست نیازهای کودکانه “نهاد” را محدود کند. این نوع خودشیفتگی را در افراد هیپوکندریازیس Hypochondriasis می خوانند. تمرکز “من” در این افراد بر روی جنبه ها و حالات غیرطبیعی درونی است. ذهن متمرکز بر تغییرات درونی است. این افراد دائم در حال بررسی علل و عوامل احتمالی بیماری های گوناگون در درون خود و راه های درمان آنها هستند. آنها به کوچکترین علائم درونی حساس هستند و این علائم را مترادف با وجود یک بیماری خطرناک و کشنده ارزیابی می کنند…

ادامه دارد

Leave a reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *