شب گذشته با دوستی در تهران صحبت میکردم، با وجود عواقب و خطرات صحبت در مورد اوضاع در تلفن، دوست شجاع و نازنینم شرایط را با دقت تشریح میکرد. این تفصیل شرایط نابسامان البته چیز دیگری جز نیاز به رساندن صدای خود به دیگری نیست، نیازی که مردم ما در ایران به خاطر آن جان، مال، و ناموس خود را با آمدن به خیابانها ریسک میکنند.
این دوست بانوی محترمی حدود ۵۵ ساله است که عمری را به عنوان آموزگار در خدمت به فرزندان ایران زمین سپری کرد. پس از باز خرید اجباری با مبلغی بقیمت چند کیلو گوشت در این روزگار، ایشان روزگار خود را با تنگدستی ولی سربلندی میگذرند. این بانوی محترم از مشاهدات خود از گرانی، ناا منی، فقر، فحشا، اعتیاد، و هتک حرمت مردم به هر صورتی صحبت میکرد. در دلم میگفتم که عزیز دلم، اینها که دیگر بر همگان واضح است، ولی از طرفی با خود میجنگیدم که صحبت دوستم را قطع نکنم، چرا که شنیدن دردهای این عزیزان در ایران کمکی هر چند کوچک برای تخفیف اندکی از همه آن فشارهای روحی میشود که دولت ظالم و از خدا بیخبر در ایران به مردم تحمیل کرده است.
پس از گزارشات اولیه دوستم از شلوغیهای خیابانی و رفتن به تظاهرات گفت. از قرار هر چند خانواده با هم قرار میگذرند که به تظاهرات بروند که در مورد خطر بتواند از هم پشتیبانی کنند. با وجود این، گویا، از این چند خانواده که این بانو با ایشان به بیرون میرفت، یک نفر هم نیست که در خیابان کتت، باتوم، مشت، چوب، و یا لگد از اجیران حکومتی نخورده باشد। به گونهای گویا که کتک، فحش، زندان، شکنجه در بیدادگاه رژیم کنونی دیگر برای مردم عادی شده و کسی را از این همه ترسی نیست.
در یکی از همین روزها (تظاهرات ۱۳ آبان) پسر جوان ۱۸-۱۹ ساله یکی از این خانواده ها، گویا در تظاهرات در نقطهای گیر سربازان یا سپاه میافتاد و آنقدر به سر و پای این پسر ضربه میزنند که ایشان بی جان در گوشای میافتاد. پس از لحظه مزدورانی که این جوان را کتک زده بودند، به ایشان امر میکنند که همان جا بماند و منتظر ماشین سپاه باشد. در کشاکش حمله سپاهیان به دیگر عابران، جوان که خونین و بی جان بود، چشمش به یک سرباز عادی میافتاد که به ایشان علامت میدهد که فرار کند. در حالی که چهار دست و پا، این جوان خود را روی زمین میکشید، ایشان به سختی خود را قاطی جمیعت و مردم در حال فرار میکند و توسط مردمای که شرایط را زود حدس میزدند، سریع ایشان را از محل دور کردند. دردناک اینست که این جوان حتئ قدرت فیزیکی هم برای فرار نداشته و با تمام درد و احساس ضعف، بزور خود را به روی زمین میکشد . در اینجا صدای دوست عزیزم در تهران قطع شد و متاسفانه سیل اشک هر دوی ما باز هم چیزی را عوض نمیکرد.
سوالی که این بانوی عزیز مطرح میکرد دردناک تر از اشکهای هر دو ما بود: “با که گوییم این درد را؟” پرسشی که در ذهن همه مردم در بند ما میگذرد: “واقعا با که گوییم این درد را و چاره کار ما چیست؟”